«جنبش چپ » و معادله ای از کاشف « نسبیت » (اینشتاین)
محمد عالم افتخار محمد عالم افتخار

 

“ only two things are infinite ,

The universe and human stupidity , and I` m not sure about the former. “

 

ALBERT EINSTEIN             

 

                                                                                           ***

«  فقط  دو  چیز  بی نهایت  اند ؛

کائینات

                 و

                            استوپیدیای بشر .

 و من  در بارهء اولی مطمئن  نیستم  . »              (آلبرت اینشتاین)                                                                         

 

 

به دلایل ثقلت این مبحث ؛ ناگزیر حتی الامکان از فنون ژورنالیستیک و تمثیل...؛ در آن به عمد بهره میگیرم تا خواننده گانیکه معاذیری دارند ؛ در اسرع وقت برداشتی حد اقل از نتیجه و هدف آن به دست آورند و تصور میکنم برای خوانندهء با اصرار و با استقامت هم مدد میکند که سهلتر وارد ژرفای مطالب گردد . امیدوارم پیشگامان نهضت گستردهء چپ و روشنفکران و اندیشمندان مربوط؛ در مورد این بدعت ؛ خرده نگیرند و مبحث را ژورنالستیک و روزنامه ای تصور نفرمایند.

ایده و منظور و مراد من از جنبش چپ ؛ چنانکه تاحدی در مقالهء پیشتر ( چرا میگوئیم: «جنبش چپ افغانستان؟!» ) بازتاب یافته ؛ این وآن سازمان و فرکسیون ؛ ایدئولوژی و شعب و فرق سیاسی ی موجود و تاریخی ی آشنا و نا آشنا نیست . علی الوصف واقعیت عمیق و مخوف وجود استوپیدیای همه گیر در نوع کنونی ی بشر ؛ به ویژه علامات متقاعد کننده و امید بخشی در یکی دو قرن اخیر به ظهور رسیده که میتوان از بازگشت ( ارتجاع ) بشریت به « بربریت » جلوگیری کرد . ولی برای نیل به این آرمان اکبر و اعظم تاریخی  ؛ تنها امیدی که وجود دارد ؛ بسته به چیزی است که آنرا «جنبش چپ » میخوانیم .

 

پیش گفتاری آفاقی :

 

از متفکران معاصر داکتر الکسیس کارل در کتاب « تفکراتی در بارهء زنده گی » به واقعیت ها و حقایق عینی و ذهنی مربوط به بشر اشارات و تحلیلات ژرف و صایب کمنظیری دارد . این کتاب وی که در گرماگرم بزرگترین فاجعهء بشری قرن 20 یعنی جنگ جهانی ی دوم و در اواخر عمر این شخصیت نگارش یافته ؛ علی الرغم اینکه عمر کارل برای تفصیل و صیقل کاری آن بقا نکرده ؛ برندهء جایزه نوبل شده است .

در فصل دوم این کتاب با عنوان [ لزوم اطاعت از قوانین طبیعی ] این ارزیابی را می یابیم ) تکیه ها همه جا از من است):

« ... جانوران اگر چه از خود و از محیط خود آگاهی ندارند ؛ راه خود را با دقت شگفت انگیزی در دلان پیچاپیچ حقیقت پیدا می کنند .... به نظر میرسد زنده گی دو راه مختلف برای خود نمایی و رشد در جهان برگزیده است:

یکی میتود غریزه است و دیگری هوش و اراده .

جمیع موجودات زنده به استثنای آدمی دارای یک نوع آگاهی فطری از جهان و ازخود میباشند . این غریزه وادارشان میکند خود را به شکل مطمئینی در نظام طبیعت جای دهند . آنها آزاد نیستند که مرتکب اشتباه شوند . فقط موجوداتی که از موهبت خِرد برخوردارند ممکن است دچار لغزش شوند و در نتیجه تکامل پذیرند . حشرات حتی ده هزار سال پیش مانند امروز در جوامع پیشرفته ای بسر می برده اند .

 در حیوانات عالیتر چون میمون ها ، فیل ها و سگ ها در اطراف غرایز شان حاشیه ای از هوش دیده میشود ؛ ولی در اعمال اساسی ی زنده گیشان همیشه غریزه بر هوش حاکم است .

بر خلافِ زن(بشری) ؛ یک سگ ماده هرگز در مواظبت از توله های خود مرتکب اشتباه نمیشود . پرنده گان میدانند کئ باید آشیانه های خود را بسازند ؛ زنبوران هم میدانند غذایی که مناسب ملکه ، کارگران و سربازان کندو میباشد کدام است . چون غریزه به صورت اتوماتیک کار میکند ؛ حیوانات مانند انسانها آزاد نیستند که بر طبق هوس های شان زنده گی کنند . آنها کور کورانه خود را با محیط همچنان منطبق میکنند که سلول های اعضای بدن ما با شرایط فیزیکوشیمیایی خون و مایعات موجود  در انساج هماهنگ میشوند . حیوان و محیط را میتوان تشبیه کرد به یک سیستم کاملاً متعادل فیزیکی .

زمانیکه نیاکان ما در حال توحش به سر میبردند ؛ راهنمای اصلی ی آنها غریزه بود . پیدایش خود آگاهی باعث به تحلیل رفتن تدریجی غریزه گردید . بدون شک هنوز حاشیه ای از غریزه در هوش انسانی دیده میشود ولی قدرت آن به حدی نیست که مارا کاملاً اسیر دنیای خارج نماید .

انسان مانند گرگ نمیتواند راه خود را بدون یک رهنما در جنگل پیدا کند ؛ همچنین نمیتواند با نگاه اول بین دوست و دشمن فرق بگذارد و یا مرده را از زنده بازشناسد . او از اتوماتیسم تروپیسمها و رفلکس ها نجات یافته است . او دارای این امتیاز گشته که بتواند مرتکب اشتباه شود . بر اوست که بین راه هایی که در اختیارش هست یکی را برگزیند و در آن گام بردارد ؛ آنچه را که اکنون می بایست وئ برای هدایت زنده گی خود انتخاب کند ؛ تلاش خود آگاهانهء ذهن خودش میباشد ؛ ولی ذهن به عنوان یک رهنما کمتر از غریزه قابل اعتماد است ...»

شاید خوانندگان به نکات زیادی درین متن علاقمندی داشته باشند ؛ اما هدف ما درینجا تماس با این تیز شگرف الکسیس کارل است که میگوید :

« زمانیکه نیاکان ما در حال توحش به سر میبردند ؛ رهنمای اصلی ی آنها غریزه بود . پیدایش خود آگاهی باعث به تحلیل رفتن تدریجی غریزه گردید . [ بنابر آن بشر ] دارای این امتیاز گشت که مرتکب اشتباه شود و درنتیجه تکامل پذیرد ! »

الکسیس کارل متفکر و اندیشمند ساینتفیک است و در عین حال به دین و مسیحیت اولیه به ویژه در قرن چهارم میلادی تعلق خاطر سزاوار احترامی دارد . او بر « ایزم » هایی که بشر را به موجودی اقتصادی خلاصه میکنند ؛ اعم از لیبرال دموکراسی و مارکسیزم انتقاد وزینی مینماید و رویهمرفته معتقد به اصالت 3 قانون متصل به هم در رابطه به سوژه و اوبژهء «زنده گی» است .

 قانون اولی ؛ قانون حفظ بقا ست ؛ قانون دومی قانون تولید مثل  و قانون سومی ( که انحصار به نوع بشر دارد ) قانون تکامل و تعالی عقلی و روانی است .

به هر حال چه در تفکرات الکسیس کارل و چه در اندیشه های بیشماری که تاکنون متفکران دیگر بشری از هر استقامت صورت داده اند ؛ عقل و خرد و تفکر در مادهء جاندار طبیعت ( بشر) دارای مبداء آغاز و روند تکاملی داراز مدتی میباشد .

این روند در یک کل شامل پروسه ای از اشتباه و آزمایش و خطا و کشف و یاد گیری است که منجمله سیر آن تا جائیکه ثابت و مسجل شده است ؛ چنین نمایی دارد :

نوع بشر  راه  بس دور  و  نهایت  درازی  را  پیموده  تا  به  مرحلهء کنونی  رسیده  است  .  در گذشته  ؛  حتی در  همین یک قرن پیش ؛  بهترین  دماغ ها  و  نبوغ های  بشری  هم  ناگزیر  بودند  در خط السیر  پُر پیچ  و  طولانیی  تکامل  بشری  ؛  میانبُر  بزنند  و  بحث و فحص  در بارهء  هر یک  از جهات حیات بشر  را  نه تنها  از  نیمه  بلکه  از یک صدم  و  در بهترین  حالت  از یک دهم آغاز نمایند .

اکتشافات باستانشناسی  و کیهانشناسی  و  سالیابیی  قدمت عالم   و  عناصر  و  پدیده ها  و  اتفاقات آن  ؛  طئ قرن بیستم  و انطباق آنها  بر  معادلات ریاضی  و  استخراج  نتایج  از محاسبات  بسیار دقیق  ؛  مبر هن ساخت  که  پیشینهء گونه های  بشر نما  ؛ 10 تا 25 میلیون سال  عقبتر است  ؛  منتها  این در حالی است  که آن موجود حیه  ایکه ـ یک شعبه اش ـ در  پویهء زمان ؛    بالاخره  به  بشر  تکامل  یافته  ؛  در50  میلیون سال پیش ـ  حین شروع « حیات جدید »  در اوایل  دوران جیولوژیکیی سنوزئیک  ؛  در کرهء زمین  ـ  پیدایش یافته بوده است .

در 10 میلیون سال پسین ؛  این موجود  به  درجه ای  از تکامل  صعود  می کند  که  تکوین  اساسی ترین  ممیزهء بشری  یعنی « فهمیدن و یاد گیری »  ـ  البته  به  تأنی ای  تقریباً  غیر قابل  تفکیک  با  کنش ها  و  واکنش های  ذهنی  در سایر حیوانات  ـ  در  وئ آغاز  گردیده  و  رشد آن  ادامه  کسب  می نماید   .

طوریکه  در آن  برهه های نخستین  ؛  یاد گیریی  فقط  یک  موضوع ( مثلاً آشنایی  با  یک  ابزار سنگی  و کاربُرد آن ) در حدود  یک  میلیون  سال  زمان  می گرفته است  ( برابر عمر حداقل 30000 نسل ) .

طور نمونهء ساده  ؛  فهم  و یاد گیریی  افروختن  و استعمال آتش که  امری خیلی ها  متأخر یعنی  مصادف  به  نیمهء دوم  « عصر حجر »  است  ؛ 40000 سال  وقت  را  احتوا  نموده است  ( برابر عمر کم از کم 1000 نسل ) .

پس از ابداع  خط ؛  یاد گیریی مطلبی که  کودکان امروز دنیای مدرن  ؛  در یک روز آنرا  فرا  می گیرند  ؛  برای صاحب دماغی چون  ارشمیدس  به  صرف  یک  عمر  ؛  نیاز داشته است .

از دو سدهء  پیش  تا  ابداع مدارس سنتیی کنونی ؛  10 مطلب  ؛  یک  واحد  درسی  تعریف می شده  ولی  برای  فرا گیری  و  نشست  همان  اندازه  اطلاعات  در مغز  به 9 ماه  زمان  احتیاج  بوده است .

پس از انقلاب الکترونیک و خلق سی دی های انترکتیف  همراه  با  فشرده سازیی اطلاعات  در حجم کم  ؛ امکان انتقال 800  صفحه  مطالب  نسبتاً  پیچیده  به  مغز  بشر ؛  در کمتر از یک  هفته  میسر گردیده  است .

اینک  با  آغاز هزارهء سوم ؛ همه گان می توانند ببینند و دریابند که حل میلیون ها  معادله  توسط یک پردازشگر الکترونیک ( مخلوق بشر ) در چند صدم  ثانیه  صورت  می پذیرد .

در همین حال ؛ توسط شبیه سازیی فضای سه بُعدی  با  به کار گیریی کمپیوتر  ها  و  ترکیب  دنیای  مجازی  با  تصاویر واقعی  به  همراه  ابزار های جانبی  برای  متمرکز کردن کلیه حواس  ؛  زمان  مورد  نیاز  برای  یاد گیری  و  درک  یک  مطلب  ( کمپلکس معین از اطلاعات  تک زمینه ای ) در مغز بشر ؛  فقط  به  چند  ساعت  محدود کاهش  پیدا کرده است .

به صراحت باید خاطر نشان ساخت که تمام اینها ؛ علی الرغم اهمیت و عظمت غرور آفرین ، امید بخش و سازندهء اعتماد به نفس شگرف برای نسل های امروز و فردای بشری ؛ فقط  یک بُعد واقعیت میباشد . اگر واقعیت مورد نظر را 4 بعدی فرض کنیم ؛ ما هنوز از 3 بعد دیگر ؛ و اگر چنانکه در کوانتم فیزیک مطرح میباشد ؛  واقعیت مورد نظر را منجمله 11 بعدی تصور نمائیم 10 بُعد آن ؛ اینجا غایب است .

واقعیت ؛ این است که نمایه ها و شاخص های بالا در مجموع ؛ چیز های انتزاعی اند . مثلاً میسر نیست که ما حتی یک « بشر زنده » مشخص را که در پروسهء چهل هزار سالهء کشف آتش سهم ایفا کرده باشد ، به شناخت در آوریم . در همین حال قطعاً مسلم است که همه « افراد زنده»ء بشری طی این دوران ؛ نقش یکسان چه در حد اقل و چه درحد اکثر  ، در پروسه نداشته اند . چنانکه کشفیات دوران ما توسط « افراد زنده» مشخصی انجام میگیرد و در پروسه های کوتاه مدت یا دراز مدت این کشفیات ( و هکذا اختراعات) مقدار و ارزش سهمگیری ی هر « فرد زنده» قابل سنجش و محاسبه و دریافت است . و به هرحال یک کشف عمده یا اختراع بزرگ در رأس مخروط اجتماع ؛ توسط « اشخاص زنده»ء محدودی تحقق می یابد و حتی وسیعاً طرف استفاده و بهره برداری جوامع قرار میگیرد ؛ مگر اکثریت های مطلق 999,999,999 % « افراد زنده»ء تشکیل دهندهء جوامع امروزی حتی از آنها سر در نمی آورند و چه بسا نسبت به آنها خبر و وقوف سر فرصت  نیز بهم نمی رسانند .

با در نظر داشت این حقیقت ؛ تعمیم  یک سلسله احکام انتزاعی مانند این ؛ بر پروسه ها و واقعیت های مشخص ؛ با ناموس عقل و علم سازگاری ندارد . چنانکه غالباً همان اکثریت های مطلق 999,999,999 % در جوامع اولیه نه در کشف آتش سهمی داشته اند و نه در اختراع دورانساز « چرخ سفالگری » !

ولی قطعاً مسلم است که آنان فاقد اندیشه نبوده اند و نمیتوانسته اند باشند و چه بسا برای اندیشه های خویش نیرویی به مراتب بیشتر از شاملان روند کشفیات و اختراعات ؛ را به مصرف میرسانیده اند .

پس ماهیت و کیفیت این سری اندیشه ها چه بوده است و چه میتوانسته است  باشد ؟؟؟

به نظرم ـ اگر نه یگانه فورمول ؛ مسلماً ـ یکی از بهترین فورمول هائیکه به این پرشس عظیم پاسخ میدهد ؛ این فورمول کاشف نابغهء « نسبیت » ها ؛ آلبرت اینشتاین میباشد :

“ only two things are infinite ,

The universe and human stupidity , and I` m not sure about the former. “

 

ALBERT EINSTEIN             

 

                                                                                           ***

«  فقط  دو  چیز  بی نهایت  اند ؛

کائینات

                 و

                             اوستوپیدیای  بشر .

 و من  در بارهء اولی مطمئن  نیستم  . »                              (آلبرت اینشتاین)

 

                                                                                     ***

 

این سخنان  به هم بافتهء تکاندهنده  و  شگفت آور ؛  درست  همانند  فرمول احتمالاً  بی نظیر (  E = mc 2 ) یعنی انرژی مساوی است  با  جِرم  ضرب در مجذور سرعت نور ؛ و هکذا همانند قوانین « نسبیت عام »  و « نسبیت خاص » ـ که کشف آنها علم فیزیک و در مجموع ساینس را  از تنگنا های مهیبی  نجات داده  و  به قُله های  رفیع  ارتقا  بخشید  و  بیشتر هم ارتقا خواهد بخشید ـ در واقع فورمول خارق العادهء دیگری می باشد که  می بایست  تاریخ  تکامل حیات  و مادهء هوشمند  را  روشنتر  کند ،  بر بُن بست ها  و  سردرگمی ها  در فلسفه  و علوم بشری ؛  ضربت درهم شکننده  وارد آورد .

 (Human stupidity) دشنامی نیست که نابغهء کبیری چون آلبرت اینشتاین در حالتی خشم  یا  مستی  و نظایر آنها ؛  نثار خود و همنوعان خویش  نموده باشد  .  تازه ؛  دقت ویژهء نبوغی استثنایی ؛  در کاربُردِ  این مفهوم  چندان است که  بدواً  در پهنا  و  بیکرانه گی ؛ آن را  با « کائینات »  همسان می گیرد  و  بعد  می افزاید که : «   من  در بارهء اولی (بیکرانه گیی کائینات ) مطمئن  نیستم  . »

لُبِ  سخن این است که کائینات ؛  احتمالاً کرانمند می باشد و حدودی دارد ؛ ولی ((Human stupidity) یا « استوپیدیای  بشر ») کرانه ای ندارد و حدودی نمی شناسد !

البته تکیه و تأکید اینشتاین  بر  بی نهایت بودن (Human stupidity) حتی  فراتر از تمامت کائینات ؛ به معنای  یأس  و  سرخورده گیی علمی  نیز  نیست ؛ چنانکه  تکیه  و تأکید  بر  بی نهایت بودن کائینات ؛  هرگز دعوتی  برای  بیهوده  انگاشتن تحقیق  و تفحص  و ادامهء تلاش ها  برای تسخیر معرفتی  و عملیی آن  نمی تواند  تلقی گردد  و در واقع  نیز تلقی نمی گردد .

 

اخطاری ترمینولوژیک :

 

در اینجا  پیش از  هر چیز ؛ گفتنی است که  برگردان  واژه  های  علمی  و فلسفی از  زبان های  اصلی  به  زبان  های  ثانوی چون فارسی ، عربی ، ترکی ، پشتو  ، اردو  وغیره  به دلایل معلوم  ؛  دشوار ، کمتر  رسا  و   برای عموم  ندرتاً  قناعت بخش است .  چرا که  واژه ها  در  زبان های  اولی  طئ  زمان لازم  فورم یافته اند ،  قرار دادی  شده اند ، تعریف و تشخص کسب کرده اند  و  محل های کار بردی ی شان  قریباً  توسط همه گان  با حرمت  و  دقت ویژه ؛ مراعات  می گردد  . 

اما کلماتیکه در زبان ثانوی  به جای اینگونه  واژه ها  ـ آنهم  نه  توسط  مراجع  با  اعتبار ملی  و فراملی  بلکه  توسط  افراد  و اشخاص جداگانهء حایز سطوح  متفاوت علمی ، درجات مختلف احساس مسؤولیت  و متأثر از غرایز  و  عواطف  و  منافع متضاد  ـ گذاشته می شود  ؛  بلافاصله  نمی تواند  خصوصیات  و اعتبار اصل واژه  را کسب  نماید .

به هر حال ؛  واژهء « stupidity » که در این نقل قول اینشتاین آمده است  ؛  در زبان فارسی توسط  مترجمان  نسبتاً  ذیصلاح  و  با اعتبار از جمله  در کتاب علمی ی وزین « اسرار کائینات » تألیف دانشمند کیهانشناسی ؛ جناب ابراهیم ویکتور ی به « حماقت »  برگردان شده است .

 معلوم میشود که درست  همانند  دشوار فهمی ی نخستین تئوری های  نسبیتِ این  نادرهء بزرگ ؛  تئوری  (Human stupidity)  یا  « استوپیدیای بشر » او هم ؛ حتی از نظر ترمینولوژیک ؛  هنوز نسبت  به  قاعدهء فوق  الذکر ؛ مستثنا نیست ؛ و حتی واژهء (stupidity) تا کنون میان انگلیسی  زبانان  و انگلیسی دانان  هم ؛ جا نیافتاده  و به  دلایل کاملاً روشن سایکولوژیک ؛ تمایل عمومی ـ به شمول تمایل اغلب مراجع علمی ـ در این جهت سیر میکند که اساساً  این « ایده » نادیده گرفته شود و مسکوت  بماند .  لذا ؛ برای چون  و چرا  پیرامون  برگردان چنین  واژهء  ثقیل  و  سهمگین  در زبان های دیگر ؛ تقریباً  جایی  باقی نیست !

با این وصف ؛ کلمهء « حماقت »  به  تناسب کلمات  « خریت ، کند ذهنی ، بیهوشی ، بیعلاقه گی ، نه فهمی ، گیجی ، خُنُکی ، دَبَنگی  وغیره » که در جُنگ های فارسیی لغات ؛  مقابل « stupidity »  ردیف  می شود ؛ رسایی و توانایی و نفوذ و برش  بیشتری دارد  و همچنان  با  بلاهت  و سفاهت  که آشکارا  بار مفهومی ی  علالت  و نارسایی  ژنتیکی  و مادر زادی  را  با خود  حمل  میکند ؛  قابل مقایسه  نمی باشد  .

  بدینجهت  « حماقت » غالباً  درست ترین  برگردان « stupidity »  است ؛ معهذا  این کلمهء فارسی ـ عربی ؛ عجالتاً  مفهوم  استوپیدیتی  و  استوپیفیکشن  را  با  تمامی ابعاد  و  زوایا  به طرز دقیق  و  مورد قبول عموم  نمی رساند  ؛  مگر اینکه در ادامهء زمانه ها  جا  افتد  و  توسط  قرار داد  اجتماعی ای گسترده  مسجل  و مأنوس  و کمال مطلوب گردد .

از همین رو ؛  مرجحتر  همان است که  به سان  سایر  واژه های  جا افتادهء  بین المللی  و جهانشمول ؛ « استوپیدیتی » خود ؛ اساس  واژهء  مورد نظر در زبان های  دوم  و سوم ... نیز قرار گیرد  .  البته می توان مطابق قوانین  و  نزاکت های  هارمونیک  و فونتیکِ  این زبان ها  ؛ تا حدودی در ادا و تلفظ آن  تصرفاتی کرد .

چون  واژه هایی  مماثل ؛ مانند « الینیشن = الیناسیون »  تقریباً  با  عین  هارمونی  و  فونتیک  انگلیسی  یا  فرانسوی  در  زبان های فارسی  و  سایر شعب  سانسکریت  و سامی  و امثال آنها  رایج  شده  و جا افتاده  اند ؛ در استعمال این  واژه  به  طریق  استوپیفیکشن  یا  استوپیفیکاسیون  مشکلی  وجود  ندارد  ؛  اما  حالت « استوپیدیتی » را بنا بر ملحوظات پیش گفته  می توان  به گونهء « استوپیدتیا »  و  با روانیی بیشتر : « استوپیدیا »  تلفظ  نمود .

بنا بر این دلایل ؛  ما (Human stupidity)  مورد نظر  اینشتاین  را  در این  مقال  به  صورت  مشخصِ (( استوپیدیای بشر )) می گیریم  و  مورد استعمال قرار می دهیم .

اما (Human stupidity)  ولو که « حماقت بشر » هم  خوانده  شود ؛  بر ضد  همه گونه  تصورات  و  توهمات ؛  اتفاقاً  یک  تجلیل  و  تکریم  واقعی  و علمی  از « بشر »  نیز هست  ؛  چرا که  قبل  از  همه  بیان  می دارد : 

این موجود  به مراتب  فراتر از مجموعِ  رده ها  و سلسله مراتب تکاملیی « حیوانات » می باشد  ؛  چون «حماقت »  هم  ؛ حالتی  در موجودیت  اندیشه  و  شناخت ( یا معرفت  نسبت  به  هستی  و کائینات) است ؛ « حیوانات » ـ جز بشر ـ از چنین مرحلهء تکاملی ؛  پرت  و محروم  می باشند  و  بدین دلیل بدیهی ؛  واژه « حماقت » در مورد آنها  کاربُرد  ندارد  .  مثلاَ ـ  با  دقت علمی  و ادبی ـ  نمی توان گفت :

حماقت ماهی ، حماقت مرغ ، حماقت مورچه ، حماقت مگس ، حماقت سگ ، حماقت عقرب ، حماقت شییر ، حماقت عقاب ، حماقت فیل ، حماقت دیناسور  وغیره .

لذا « حماقت »  اختلاطی  از  اندیشنده گی ؛  و ناتوانی  هایی  در  شناخت کافی  و « کامل »  جوانب  واقعیت ها  و  پیشامد  هاست که  بالنوبه « منافع » و « انگیزه ها »  یا  « ناتوانیی ذهنی »  و « نسیان »  منجر  به  بروز آن  می گردد .

فرد بشری که بر شاخهء درختی می نشیند  و آن  را  می بُرد ؛  خیلی  از عناصر  و جوانب  عمل خود  را  درست  اندیشیده  و  درست  هم  انجام  میدهد  ؛  ولی اینکه  نهایتاً  خود ؛  یکجا  با  شاخهء بریده  شده  بر زمین  می خورد ؛ « حماقت » ش خوانده  می شود ؛ ولو که  احتمالاً  او  در این  مورد  نیز « اندیشیده » است  و نتیجتاً  تصور نموده  که  در این صورت ؛ از  زحمت  و  صرف وقتش  در پائین شدن  از  درخت کم خواهد کرد  ؛  لذا  او  تنها  « نیروی جاذبهء زمین »  و پیامد آن  در چنین حالت  را  به  مغالطه گرفته  و  یا ـ به سخن عامیانه تر ـ  نتوانسته است « وزن » خود را محاسبه نماید .

مگر ؛ (Human stupidity)  نزد  همه گان کاملاً معادل « حماقت بشر » نیست ؛ (Human stupidity)  نزد  عده ای ملایمتر و مؤدبانه تر و  نزد  عده ای  خشن تر و سنگین تر از « حماقت بشر » می باشد ؛  ولی  به  هر حال  استوپیدیای بشر ؛ واژهء علمی  و فلسفیی توأم  با  بار های  مفهومیی مشخص است  و  درست ؛  همطراز  یک  معادله  و  فورمول ریاضی  و  فیزیکی ـ نسبیتی  شمرده  میشود !

(Human stupidity)  چیزی نیست که  اینشتاین آن را خلق کرده  باشد ؛ چنانکه  ماهیت انرژی  و  مساوی بودن آن  به  معادلهء « جِرم ضرب در مجذور سرعت نور »  نه تنها  در بیرون از شعور و نبوغ اینشتاین  بلکه در بیرون از شعور و نبوغ  نوع بشر  و  به طور یک کل : در بیرون از وجود  مادهء هوشمند و زیستمند  واقعیت  داشت  و  هکذا  قوانین نسبیت خاص  و نسبیت عام  به همان قدمت و اصالت در ذات هستی موجود  بود  و بنا بر این اینشتاین آن ها  را خلق  نکرد  بلکه  فقط کشف  نمود ؛  به همین سان  ابعاد و پهنای (Human stupidity) نیز  توسط  او ؛  فقط کشف  و  فورموله گردیده است .

 این ؛ بدان معنی است که نفس (Human stupidity) هم  کشف اینشتاین نیست  . چنین چیزی فی البداهه واقعیت داشته و  بشر قبل از اینشتاین  توسط فرهنگ ها  ؛  ادیان  و جهانبینی های گوناگون خویش  به  این حقیقت  سمج  و  تلخ  عظیم   وقوف  یافته  و  تلاش های  بیرون از شماری  را  در جهت  فرار  از آن  سامان  داده  بوده است . ( مانند نبرد ادیان با نفس اماره که در ادامه خواهیم دید .)

 

تناقض اطلاعات محیطی  و اطلاعات ژنتیکی :

 

علم تاریخ  و  سایر علوم ذیربط  مبرهن میدارند  :  بشر  تا  زمانیکه در محدودهء « مرز های حیوانی » قرار داشت ؛  مانند سایر جانوران از غریزهء « حُب ذات » انگیزه و نیروی تنازع بقا  کسب  می نمود .  ولی  به  محض اینکه  به طریق انکشاف  نیرو های دماغی ؛  پیلهء « مرز های حیوانی » را شگافت  ؛  خویشتن را  با  تناقض عظیمی مواجه یافت  .  ژِنِ مؤجد  غریزهء « حُب ذات » برای او فقط  در جهت زیستن  و زنده ماندن  انگیزه  و  نیرو  می داد  ؛ به  او  پیوسته تلقین  می شد :

زنده گی کن ، زنده گی  را  دوست بدار و تنها  برای  زیستن  و  زنده ماندن  بتپ  و  برزم !

 در حالیکه  اینک  او  ؛ به  قوت  دماغ  انکشاف یافتهء خود « مرگ » را کشف کرده  بود  و  بدون  شک و تردیدی  می دید که  حتی اگر تمامی خطرات  درنده گان  و زلزله ها  و توفان ها  و امراض  را  هم  از خود  دور کند  و دور  نگهدارد  ؛  باز هم  به  هیچ  قیمت  ؛  زمان چندان درازی نمی تواند  زنده  بماند  و از مُردن ؛  به طور قطع  ناگزیر و نجات نیافتنی است !

نباید  فراموش کرد که کشف « مرک »  به  معنای کشف « زنده گی » نیز  هست  .  همزمان  با  وقوف یافتن  موجود حیه  به « مرگ » ؛ این زنده گی است که  خویشتن را  با  فورمات دیگر ؛  با  شیرینی  و ارزش  و  بهای  مقایسه ناپذیر  نسبت  به  حالت قبل  بر آن  ؛  نشان  می دهد  و  مطرح  می سازد !

ما  در تجربهء روزمره ؛  تشابهاتی  از این حالت  را  در جانوران عالی چون  بز و گاو  و گوسفند و خوک ؛ در لحظه ایکه  به چنگال قصاب می افتند  و  دم تیغ  قرار می گیرند  ؛ یا جانورانیکه هدف شکار درنده گان  واقع میشوند ؛  به وضوح  می توانیم  مشاهده نمائیم .

ولی  بشر اولیه  از همان لحظه  که « بشر »  شد ؛ یعنی تحول جهشی در دماغش  به ظهور  رسید ؛  به  مرور  ولی  با  وضوح  و  شدت  فزاینده  همان  حالت ـ یعنی  مرگ  و مُردن ـ  را  در می یافت  ؛  بدون آنکه چنگال قصاب ، پنجال صیاد  و تیغ  و تیر و همانند ها  نیز در میان  باشد !

با اینکه او می توانست  دریابد که مرگ ؛ حقیقتی برای همهء جانوران  و  زیستمندان است ؛  اما  هنوز  ژن  و  غریزه ای نداشت که برای  رویارویی تحمل پذیر  با « مرگ » و  میرنده گی  بی استثنا  در عالم حیات ؛ کمکش نماید .

بدینگونه نخستین پلهء تکامل استعداد ها  و اندام  های « آگاهی »  در بشر ؛  او را  در گیر  وحشت  و  دهشت ( ایستریس ، اضطراب  و  روان نژندی )ی  مزمن  و  فزاینده ای  نمود  ؛  تا جائیکه  همین حقیقت کافی  بود  ؛  نوع بشر  را  ـ  در آخرین تحلیل  ـ  به  انقراض  بکشاند  .

باید بدانیم که « مرگ » مانند زنده گی ؛  واقعیت  وجودی  ندارد  .  این درست است که مرگ « پایان زنده گی » است  ولی خود ؛  در «آنی » که واقعیت می یابد ؛  از حیز و احاطهء درک  و  احساس خارج  می گردد .

 لذا  هیچ موجود حیه  نمی تواند  « حقیقت مرگ » را  تجربه و احساس نماید .  پس آنچه بشر اولیه ، بشر امروزی  و  به  طور کُل  هر جانداری  از « مرگ » میداند  و  درک  و احساس می کند ؛  فقط « ترس مرگ » و  ترس از مُردن  و «  نابود »  شدن  و « هیچ » شدن است  ؛  به عبارت  صریح  و  روشن  ؛  « مرگ »  فقط  یک « ترس »  است !

شاید  بیشتر  روی  همین ملحوظ  ؛  اکثر معلمان  بشریت گفته اند  :  تنها  از چیزی که  باید  ترسید  ؛  خودِ « ترس » است !

ضرب المثل کهنسال معروفی  نیز  هست که : «آدم ها  بیشتر از  ترس  می میرند  تا  از  اَجَل » .

وقتی  به  مقدمترین  و  بنیادی ترین یافته های  فیزیولوژیک  و  پسیکولوژیک  عصر ما  مختصراً دقتی کنیم  ؛  برای مان  مبرهن می گردد که این ضرب المثل ؛ عصارهء هزاران سال فکر  و  وسواس  و  تجربه  و آزمایش نوع بشر است  و درست  همانند  معادلات ریاضی ؛  صحیح  و مسلم  می باشد .

اکتشافات در حوزه های علوم معاصر فیزیولوژی  و  روانشناسی که هر دو  با  نظام عصبی  و دماغ  و غدد  مترشحهء داخل ارگانیزم  سر و کار دارند ؛ منجمله  مبین آن است که  در قسمت  تحتانی ی دماغ  بشر  ـ  و اغلب موجودات زندهء دیگر  ـ  سلطان  و  پیشوای  غدد مترشحهء  داخلی ارگانیزم  که  به  نام « هیپوفیز » مسما گردیده است ؛  موقعیت دارد .  هیپوفیز با  سرعتی برابر با  سرعت الکترون  و حتی سرعت نور عمل میکند  .  به مجردیکه « تحریکی » بر هیپوفیز وارد گردید ؛ واکنشی متناسب از آن  بروز می نماید  یعنی  هورمون  یا  انزایمی افراز میگردد .

تحقیقات نشان داده است که این « ترشح » طور مستقیم  و بلا واسطه ؛ ارگانها  و ارگانل های  موجود حیه  ـ منجمله بشر ـ  را به  عمل وا  نمی دارد  بلکه  دقیقاً  پیامی است  به  شماری  یا  سلسله ای  از  غدد  مترشحهء داخلیی دیگر ؛ و  بلا انحراف  به  همان ها  نیز میرسد  .

در نتیجه ؛ هیپوفیز  با  هر ترشح  ؛ یک یا چند غدهء مترشحهء داخلی  را  بیدار می کند  و  به  انجام  وظیفه  وامی دارد ؛  وظیفه  ایکه  نزدیک  به 99 درصد آن  توسط  نظام  ژنتیک  یا « ارث » مقرر و معین شده است . آنگاه  ترشح  غدد ثانوی ـ به مثابهء فرمانبر های  هیپوفیز ـ  است که  اعضا  و  اندام های  بدن  را  به  عمل معینه  وادار و قادر میسازد .

بدینگونه  هیپوفیز  ـ  غدهء مترشحهء تحتانیی دماغ  ـ  امپراتور قدر قدرتی است  که  مجموعهء  غدد  مترشحهء داخلی  و  به وسیلهء آنها   تمامی  ارگانها  و  ارگانل ها  و  سلول ها  و  مولیکول ها  و  حتی اتوم ها  و  یون های  وجود 4 بعدیی موجودِ حیه  را  تحت  حاکمیت  دارد .

اما جان حقیقت  و  مراد  و  مطلوب  اینجاست که  همین  هیپوفیزِ  قدر قدرت ؛  خود  محکوم دماغ  است و فقط  توسط  فرامین  و  پیام  های  دماغ ؛ کنش  و  واکنش  می نماید .

اکنون  مسأله  ناگزیر چنین مطرح  میگردد که  :

 دماغ چیست  و چگونه عمل میکند ؟

رویهمرفته ؛ فقط آوانی که به مسایلی چون : چشم چیست و چگونه عمل میکند ، دست چیست و چگونه عمل میکند ، پای چیست و چگونه عمل میکند ، معده چیست و چگونه عمل میکند ، قلب چیست و چگونه عمل میکند ، آلات تناسلی چه اند و چگونه عمل میکنند ... و حتی دانه چیست و چگونه عمل میکند ، برگ چیست و چگونه عمل میکند ، ریشه چیست و چگونه عمل میکند ... بتوانیم  پاسخ دهیم  ؛  تازه آماده می شویم  تصور نمائیم که :

دماغ چیست و چگونه عمل میکند ؟!

آن روز میمون و فرخنده و شاد و شکوهمند و زیبا که نوع بشر بتواند  به این پرسش پاسخ  دقیق فراهم کند  و  افراد و آحاد بشری  تماماً ـ از هفت میلیارد نفر کنونی  تا  میلیارد های ممکن دیگر ـ بر آن پاسخ ؛ ترکیز و تمکین آزادانه  و خردمندانه کنند ؛  میتوان  مقوله و فورمولهء اینشتاین در مورد استوپیدیای بشری  را  بایگانی کرد !

حتی تصور و تخیل چنین  روزی ارزش دارد که  از هم اکنون  پروانه وار برایش جان نثار نمود . قربان شدن  برای آرزویی چنین شکوهمند  و رؤیایی  و چنین شاد  و شور انگیز شاید از نادرات  سعادت  هاست !

ولی دریغا که چشم اندازهای واقعی اصلاً چنین روشن نیست  و بر عکس ممکن است  سهیم شدن قسمی هم  در چنین سعادتی  نصیب گونه  یا  نوع کنونیی بشر نباشد ؛ کما  اینکه خیلی از خوش بیاری ها  و اقبال های  همین گونه  و  نوع ؛  اصلاً نصیب گونه ها  و انواع بشری ی  پیشین  ـ  مثلاً از استرالوپیتکوس ها گرفته  تا  نئاندرتال ها ـ در میلیون ها  و  صد ها  هزاران  و هزاران سال قبل  نبود !

هنگام  تفکر و تصور پیرامون این مفاهیم  و مناظر ؛  نباید  برای  یک لحظه  فراموش کرد که  نوع بشر  با  اینکه  یکی از انواع  چندین میلیونی جانوران  در عالم حیات است ؛  به طرز اغلب  با  استوپیدیای خویش از سایر جانوران تشخص می یابد .

یگانه موجود حیه ایکه در گسترهء هستی ؛  غرق در اقیانوس تاریک و پُرگند  و لای  و لوش « stupidity » یا  استوپیدیا ست ؛  بشر نام دارد ؛  اقیانوسی  که بی نهایت است ؛ چنان بی نهایت که کُل کائینات  هم  با آن  مقایسه نمیشود  .

 هیچ جانور دیگر در عالم ؛  استوپیدیا  ندارد و موجود بشر نما که استوپیدیا  نداشته باشد  و حتی استوپیدیای محدود  داشته باشد ؛ « بشر »  نیست  ؛  چیزی ـ در اوج  یا  در حضیض ـ ماورای بشر است !

تاریخ بشر ـ  صرف نظر از گونه گونی های روایت آن ـ  تاریخِ استوپیدیا ست !

فرهنگ های  بشر ؛ سراپا جلوه گاه  و جولانگاه  استوپیدیا ست !

تمدن های بشر ـ چنانکه  مثلاً ویل دورانت  تحقیق  و تألیف عظیمی پیرامون آنها نموده است ـ  عمدتاً حالت فعلیت یافته و تجسم پذیرفتهء استوپیدیاست !

و بالاخره ؛ روح بشر ؛ بالاترین  و گسترده ترین  و  پهناور ترین  و  پر ژرفا ترین جایگاه جوش  و خروش  و تموج  و مد و جزر استوپیدیاست !

آری !  به دریافت نبوغِ آلبرت اینشتاین :

«  فقط  دو  چیز  بی نهایت  اند ؛

کائینات

                 و

                             استوپیدیای بشر . »

                                                       ***

ساینس در عصر امروز ( قرن 20 و دههء اول قرن 21 ) جریان تکوین کائینات را ؛  از لمحهء نخستین؟ در زمانی  به  اندازهء 10 به طاقت منهای 43 ثانیه در 7/13 میلیارد سال پیش تثبیت کرده  و  به شناخت آورده است . اکنون علوم طبیعی و تجربی قادر اند از ریز ترین ذرات و غیر مرئی ترین امواج  تا  بزرگترین اجرام  هستی  و قوانین جاری  و ساری  و حاکم  بر آنها  ـ  پالوده  از توهم  و تخیل  و باور های سنتی ـ  نه تنها  توضیحات روشن  و شفاف ارائه  بدارند بلکه آن ها را در میدان  عمل  و آزمایش  متحقق  و  مرئی  و محسوس  بسازند .

 متأسفانه درک معنا  و  پهنای  این  سخن  توسط آنها  که  اساساً  فهمی  از  ساینس  ندارند ؛  بدواً  بسیار دشوار  به  نظر  می آید . ولی به هر حال ؛ این سخن  بدان معناست که  معجزه ای  به  سترگی  و عظمت  تمامی معجزه های اساطیری  و تاریخی ـ  و حتی  غیر قابل مقایسه  با  همهء آنها  ـ  ظرف حدود  یک قرن در دانش بشری  به  وقوع  پیوسته است !

نوع بشر در فاصله میان 50000  تا  30000 سال پیش ـ برهه ای از عصر حجر ـ  یک کشف عظیم  و  یک  اَبرَ اختراع  جلیل انجام  داده  بود :

 کشف « آتش » و اختراع « چرخ » ؛

و دومین کشف عظیم  این موجود  در اواخر نیمهء دوم  قرن 20 ؛ کشف  نخستین  و  بنیادی ترین  ستیژ « حیات » بود ؛ یعنی مولکول DNA .

این کشف ؛ علوم بیولوژیی مولیکولی  و بیوشیمی  را  به  فازی ارتقا  داد که  نه  تنها  شناخت « حیات » ـ این  پیچیده ترین و عالیترین  پدیدهء تکامل هستی طئ 7/13 میلیارد سال را ـ توسط نوع بشر کامل کند  بلکه  با  منقلب گردانیدن علوم ژنتیک  و بیونیک ؛  قدرت  شبیه سازی « انواع حیات » و سایر مهندسی های ژنتیک را  فراهم آورد .

 امروزه  بیولوژیی  مولیکولی ،  بیوشیمی  و  ژنتیک نوین  همراه  با  بیوتکنولوژی  های  محیر العقول  چنان  رو  به  تکامل اند که  بعید  نیست  در ادامهء آن ؛ دومین  اَبَر اختراعِ  بشر هم  تحقق یابد  و این اَبَر اختراع ؛ احتمالاً عبارت خواهد بود از ابزاری که نوع بشر  را  از غرقاب  چنان  بیکرانهء « استوپیدیا » که اینشتاین خاطر نشان ساخته است ؛ رهایی بخشد .

در حال حاضر« استوپیدیا »  مانع از آنست که  عامهء بشریت  به  اینهمه  دانش ها  و  معجزات  خِرَد  و  تحقیق  و تجربه  و جستجو  و قربانیی ساینتیست ها و مکتشفان  و مخترعان  و ذره شگافان  و کیهان تازان  همنوع خود  متحسس  و  نزدیک  و  واصل شود  و  به آنها  ایقان  و اتکا  و افتخار نماید .

 درین زمره ؛  عظیمترین اکتشافات در  راستای  این که « دماغ چیست  و  چگونه  عمل می کند ؟! »  هم  شامل است ؛  یعنی اینکه در ردهء مقدم  و  پیشتاز بشر ـ  و نه  موجود حیهء دیگر !!! ـ  اکنون  این  پرسش که « دماغ چیست  و  چگونه  عمل می کند ؟! » سؤال لاینحل مانده ای نیست ؛  تقریباً  به  همان اندازه که کائینات شناخته شده است  و « حیات » شناخته شده است ؛  فیزیولوژی ی مغز  بشر نیز  شناخته  شده است ؛  ولی « استوپیدیا » مانع  از  تعمیم یافتن  و  همه گانی شدن این شناخت  می باشد !  

استوپیدیا  پشتوانهء ژنتیک دارد ؛  تقریباً  مانند  ساختمان های  بدن ؛ رنگ چشم  و  مو  و  پوست  و  طرح  لب  و  ابرو  و  قد  و قامت... از اطلاعات ژنتیکی میلیون ها  ساله  منشاء میگیرد ؛ در حالیکه دانش ها  و  اکتشافات  ساینتفیک  بشری  چیز  های کاملاً  نوینی  اند که  فقط  با  شور و اشتیاق  و  زحمت و قربانی  و در حالِ  مقابلهء بسیار سخت  با  ارث  و  سنت ؛  باید اکتساب  شوند .

 بدینجهت آموختن ساینس ( در تمامت معنا ) واقعاً  دشوار است و چیزی  معادل  مقابلهء  ممتد  و استخوانسوز  و جانفرسا  با  یک  بیماریی  ژنتیکی می باشد ؛ ولی در مقابل ؛  پیروز شدن در این  عرصه  به  معنای فاتح  شدن  بر تمام هستی است !

                                                                     ***

  ( تا هفتهء دیگر ؛ در ملاقاتی با بخش دوم ؛ خرد یار تان !)

-----------------------------------------------------------

 

 عناوین بخش های بعدی عبارت خواهند بود از :

ـ تسلیم ناپذیری در برابر حقیقت مرگ :

ـ تبعاتی از کشف آتش :

ـ ژِن الهی (The God gene):

ـ بشر ؛ موجودی هنوز ناشناخته :

ـ« استوپیدیا » مانع ادراک استوپیدیا :

ـ سیاست یا از قُله پرت شدن ؟!

ـ همه گرفتار استوپیدیا اند ؛ حتی اینشتاین:

 

 


November 21st, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
گزیده مقالات